اين شد که تصميم گرفتم به مقر آنها سر بزنم ،
تمام مسير را گويي با موتور سيکلت پرواز کردم تا هر چه زودتر توفيق ديدارش ميسّر گردد.
به سنگر فرماندهي رسيدم و سراغش را از بچه ها گرفتم ؛
گفتند: «رفته نخلستان قدم بزند.»
به
نخلستان رفتم ، در لابلاي نخلهاي سربريده قامتش را ديدم که به نخلي سوخته
تکيه داده و اشک مي ريزد ، از طرفي با ديدن او به وجد آمده و ازسويي با
ديدن نخل سر تا پا سوخته به ياد برادرم ابوالقاسم افتاده بودم ،آرام به
طرفش رفتم دست بر شانه اش گذاشتم ، دستانم برايش غريبه نبودند ،همانطور
که سرش پايين بود دستش را بالا آورد و روي دستم گذاشت و سرش را باتومأنينه
ي خاصي برگرداند ، اشک پهناي صورت نورانيش را پوشانده بود و لحظه
اي حس کردم با بيگانه اي روبرو شده ام چرا که انگار در وادي ديگري سير مي کرد ،
لبخندي زد و گفت: «علي اکبر اينجا چه مي کني؟!»
گفتم: «تاب و تحمل دوري تو را ندارم پس اجازه بده در کنارت بمانم.»
روي زمين نشست و اشاره کرده بنشينم بعد گفت: «مي داني ؛ اسم مرا براي زيارت خانه خدا نوشته اند و خيلي هم اصرار دارند بروم اما...»
نگذاشتم حرفش راتمام کند و با ذوق و شوق بچه گانه اي گفتم: «چه بهتر ، حتماً برويد که لااقل ما هم يک برادر حاجي داشته باشيم»
خنديد و گفت: «کجاي کاري پسر؟!»؛من اگر به مکه بروم به زيارت خانه ي خدا رفته ام ،
اما اگر در اينجا بمانم مطمئن هستم در عمليات خدا را زيارت خواهم کرد
و به نظر تو کداميک شيرين ترند؟!»
تبلیغات ویژه همسنگران